۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

كاش


چرا شغل شريف و رايج اين عصر را جاليست
چرا در اقتصاد راكد ، احساس اين مكاره بازاران ، صداقت نيز دلاليست
كاش ميشد لحظه اي پرواز كرد ، حرف هاي تازه را آغاز كرد
كاش ميشد خالي از تشويش بود ، برگ سبز تحفه اي درويش بود
كاش تا دل مي گرفت و ميشكست ، عشق ميامد وكنارش مي نشست
كاش با هر دل ، دلي پيوند داشت ،هر نگاهي يك سبد لبخند داشت
كاش كه اين لبخند ها پايان نداشت ، صفره ها تشويش آب و نان نداشت
كاش ميشد ناز را دزديد و برد ،‌ بوسه را با غنچه هايش چيد و برد
كاش ديواري ميان ما نبود ، بلكه ميشد آنطرف تر را سرود
كاش من هم يك قناري ميشدم ، در تب آواز جاري ميشدم
بال در بال كبوتر مي زدم ، آن طرف تر ها كمي سر مي زدم
با پرستو ها غزل خوان ميشدم ، پشت هر آواز پنهان مي شدم
كاش هم رنگ تبسم ميشدم ،در ميان خنده ها گم ميشدم
آي مردم من غريبستاني يم ،امتداد لحظه اي باراني يم
شهر من آنسوتر از پرواز هاست ، در حريم آبي افسانه هاست
شهر من بوي تغزل مي دهد ، هر كه مي آيد به او گل مي دهد
دشت هاي سبز وسعت هاي ناب ، نسترن ، نسرين، شقايق ، آفتاب
باز اين اطراف حالم را گرفت ، لحظه اي پرواز بالم را گرفت
ميروم آنسو تو را پيدا كنم ، در دل آينه جاي وا كنم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر